نمی نویسم ..... چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی حرف نمی زنم .... چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی نگاهت نمی کنم ...... چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی صدایت نمی زنم ..... زیرا اشک های من برای تو بی فایده است فقط می خندم ...... چون تو در هر صورت می گویی من دیوانه ام
حیرانم
با این که نمی دانم کیستی
ولی حیرانم از این همه احاطه محیط بر تو
از این قفس کوچک ذهنت
از این فقر تن باران خورده ات
نمی نویسی چون می ترسی کسی نخواند ؟
نمی گریی چون می ترسی کسی دل نسوزاند ؟
نمی فهمی فقط تو خودت زندانی خودت هستی ؟
حیرانم از تو
حیرانم از خودت
تو که هم نوشتی هم حرف زدی